به نام حق....
سلام:
کوله باری از اشک
بر خمیدگی شانه های مژگان چشم
نوید ظهور نیاز را، بر کوبهء درهای بستهء امید می کوبد
نهال های تنومند « !!! » آرزو کرور ،کرور می خشکند
زاغ ها، در عزای مرگ غرور تا قیام و قیامت مشکی پوش محشور می مانند
من و تنهایی
ما و تنهایی
تنهایی و تگرگ
صدای وزوز بال مگسها
تلاطم افکا ربی در پیکرم را به دار تعویق می آویزند
ناگهان شوک
ناگهان بخود آمدن
کاش این هوشیاری را فراموشی بکام می بلعید
کاش مردمک چشمانمان به این ظلمت و تاریکی خو می گرفت
کاش دربطن مطلق دلها دگر « آه » آهی نمی کشند
کودک یتیمی بخواب هم نمی گریست
کاش سنگینی بار شانه های محنت به تقارن پرواز پر کاهی نمی رسید
کاش در تشیع ناگهان خنده ها
آبی موج به تشریح صخره ها نمی رسید
کاش ذکاوت ذکور کویر در پی آغوش قریحهٌ باران
از این بهار به آن بهار نمی دوید
کاش اعتبار بن بست کوچه ها ،
از پس مرگ امتداد
به انتهای بلندی دیوار نمی خزید
کاش محکمة عدالت نوع بشر
در تقاص خون یوسف
پیراهن گرگ بینوا را نمی درید
کاش در غروب بی کس عاطفه ها
دستنان پینه بسته پدر
از جیب خالی خویش، بی ریا
هدیه تولد کودکش را
از جنس« کاش» وای « کاش » نمی خرید
یا حق